یه مسیر طولانی رو طی کرده بودیم و حسابی خسته...تصمیم گرفتیم یه جا بشینیم یه چیزی بخوریم تا خستگیمون دربره.خواهرم پیشنهاد داد ذرت_مکزیکی بخوریم! با صندوقدار حساب کردیم، فیش رو گرفتیم و منتظر نشستیم.بعدِ چند لحظه که رفتم تا ذرتها رو بگیرم؛ دیدم چند نفر جلوی منن و پسر جوونی مشغول درست کردن ذرت مکزیکیه.وقتی نوبت به خانمها میرسید نیشش تا بناگوش باز میشد و یه چیزی میگفت تا بخندن!اجالب بود که ذرت آقایون زود آماده میشد اما مال دخترا چند دقیقه طول میکشید! چیزی نمونده بود...قط جلوی من یه دخترخانم مانتویی با پوشش عجیب غریبش بود و یه دختر چادری بدحجاب !دختر مانتویی فیش رو با عشوه و خنده داد!پسرک هم باهاش خوشوبشی گرمی کرد و معطل کرد تا بیشتر بتونه هم دید بزنه هم فک...حالا بعد چند دقیقه لیوان ذرت دختر پُر شده بود!روش هم کلی کنجد ریخته شده بود!سفارشیِ سفارشی نوبت دخترخانم چادری مثلا امروزی شد!پسرک به همون شیوه سوالای بیموردی کرد و خوشوبش!!چطوری دوست دارید؟این جوری بهتره یا اون جوری؟اینو بریزم یا نریزم؟هوا چقدر سرد شده نه؟فلفل قرمز خیلی خوشمزهتره مگه نه؟!دوباره بعد از چند دقیقه شوخی و خنده، یه لیوان سر پُر ذرت با کلی کنجد آماده شد!دیگه نوبت من بود!پسرک لبخند زد و سلام گرمی کرد!و عصر به خیر گفت!منتظر بود تا منم به گرمی جواب بدم.ولی خیلی جدی اما کاملا مؤدبانه سلام کردم!فیش رو دادم و منتظر موندم...بدون هیچ حرف اضافهای!سریع نیشش رو جمع کرد و مشغول کارششد.حساب کار دستش اومد!زود 2تا لیوان ذرت داد!چند دقیقه هم طول نکشید!در مورد هوا و طعم چیزهای مختلف هم نظرخواهی نکرد!اما ...2تا لیوان سرخالی و بدون کنجد!!شاید میخواست ناراحتم کنه یا شایدم میخواست با عشوه و خنده ازش بخوام لیوان من رو هم پُر کنه و کنجد بریزه و این آخرین راه حلی که بود که به ذهن_مریضش رسیده بود...اما من هیچ واکنشی نشون ندادم??خیلی اتفاقی خواهرم نگاهش به میز بغلی افتاد!پرسید:چرا لیوانهای ما سرخالیه؟!چرا کنجد نداره؟! خنده ای کردم و گفتم:اونایی که تو اون لیوانا میبینی جایز لذتبردنای_یه_پسر هست. دوتا قاشق ذرت بیشتر و یک قاشق کنجد فقط همین.مطمئن باش ذرتای ما هم سالمتره هم خوشمزهتره!چون شهوت و عشوه و لاس و چیزای دیگه قاطیش نیست...خنده ای کرد و گفت:آهان حالا فهمیدم!چه رابطه تنگاتنگی بین پاکی و ذرت مکزیکی هست! وهردو با هم خندیدیم. ....